دلنوشته ی یک بزدل
من به دنیا آمدم بدون اینکه دخالتی داشته باشم آمدم بدون خواست قلبی خودم کودکی را گذراندم هر طور که خانواده خواستن لباس هام افکارم علایقم را خانواده ام تغییر میدادن و من فقط نظاره گر بودم گذشت سال ها و من رسیدم به سنی که بهش می گفتند جوانی آن هم دستخوش نظرات اطرافیانم بود همیشه افکارم ایده هایم در خیالم بود میدانید در این شهر که من زندگی میکنم من محکوم فقط به نفس کشیدن هستم در این شهر مرا به یک جرم مشترک زندانی در خانه کردن درس خواندن را از من گرفتن در خانه ی ما همیشه دم از حرفای ضد دیکتاتوری بود و این شد پایان کار وای بر حال دیگرانی که در گیر افکار سنتی هستن نمی گوییم گلایه من یک بزدل هستم من در مقابل نظرات دیگران سر خم کردم دم نزدم من قبول دارم که یک بزدل هستم اکنون که زندگی ام رو به زوال است تازه دریافتم که در این دنیا فقط نظاره گر بودم بدون تاثیر مثبتی پس پایان میدهم به ترس خویش با مرگ خویش
برچسب ها: دلنوشته های یک بزدل , مرگ , زوال , بزدل , جرم مشترک ,
[ بازدید : 520 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]